سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون توانایى بیفزاید ، خواهش کم آید . [نهج البلاغه]
حاج رسول ترک - حسین جان (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • رسول ترک - آزاد شده امام حسین (ع)

    سه مطلب از رسول ترک در پستهای قبلی گذاشتم و بنا داشتم که این مطالب رو ادامه بدهم تا اینکه در سایت هیئت جوانان شهدای گمنام  www.gomnam.ir در قسمت پیر غلامان به مطلبی برخوردم که خلاصه زندگینامه حاج رسول ترک رو به شکل خلاصه و زیبایی در سایت گذاشته بود  و دلم نیومد که ازش بگذرم (از همون کتاب رسول ترک - آزاد شده امام حسین (علیه السلام) مطالب رو بصورت خلاصه آورده) و با ذکر منبع و مأخذ و رعایت امانت اونو اینجا می یارم. امیدوارم که استفاده ببیرید. التماس دعا....

     

     * دهانش را گرفت زیر شیر آب و راه افتاد. به خیال خودش آن را آب می‌کشید تا نجس نباشد؛ و رفت مثل چند شب گذشته، مثل محرّم هر سال ...

    * مشهور بود به قُلدری و لااُبالی‌گری. هیکل قوی و بااُبهتی داشت. هرجا می‌رفت، آنجا را به هم می‌ریخت. مأمورهای کلانتری هم از او می‌ترسیدند، چه رسد به مردم عادی. از در که وارد شد، همه‌ی نگاه‌ها او را دنبال کردند، تا جایی برای نشستن پیدا کرد. در گوشه‌ی مجلس، حلقه‌ای ساخته شده که ظاهراً در مورد او حرف می‌زدند.

    * هنوز خیلی از آمدنش نمی‌گذشت که جوانی از حلقه خارج شد و رفت سراغش با لبخند، جوان را تحویل گرفت ... چند لحظه بعد، صورتش سرخ شده بود و با تعجب نگاه می‌کرد. نتوانست حرفی بزند. فقط شنیده‌هایش را مرور کرد: «مسئول هیأت می‌خواهد تو بروی بیرون. از فردا شب هم حق نداری بیایی این‌جا ... » 

    * مجلس ساکت شد. همه می‌ترسیدند دعوا شود. اما او آرام، در میان سیاهی‌ها گم شد و رفت خانه‌اش. به خودش اجازه نداد به خادم امام حسین(علیه السلام) بی‌احترامی کند. موقع خواب فکر می‌کرد از فردا به کدام روضه برود؟!

    * شروع کرد به در زدن. صدای نفس‌هایش را می‌شد از پشت در هم شنید.

    در را باز کرد. همان مردی بود که دیشب گفته بود او را از روضه بیرون کنند.

    نگاهش کرد. نمی‌توانست تحویلش بگیرد. اما مرد، جثه‌ی قوی او را در آغوش گرفته بود و مدام می‌بوسیدش: «خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، امشب حتماً بیا جلسه. حرف‌های دیشب را فراموش کن ... خواهش می‌کنم رسول».

    می‌خواست برود که رسول نگذاشت: «تا نگی چی شده، اجازه نمی‌دم یه قدم برداری».

    صدایش می‌لرزید. نمی‌دانست بگوید یا نه. شاید رسول معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. اما گفت: «دیشب خواب دیدم رفته‌ام صحرای کربلا. خیمه‌های امام حسین(علیه السلام) یک طرف بود و لشکر یزید طرف دیگر. خواستم بروم سراغ خیمه‌های آقا. دیدم سگی نگهبان خیمه‌هاست. اجازه نمی‌داد غریبه‌ها نزدیک شوند.

    خواستم بروم جلو، نگذاشت. با سگ درگیر شدم. یک‌دفعه ... متوجه شدم ...سر و صورت آن سگ ... رسول! تو پاسبان خیمه‌ها بودی!»

    زانوهایش تا شد. «راست بگو، من! واقعاً من نگهبان خیمه‌های آقا بودم؟! خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند؟! ... »

    دیگر شب نبود، ماه رمضان هم نبود، اما آن صبح باصفا، شب قدر رسول شد.

    * پنجم اسفند 1284 هـ.ش، وقتی مشهدی جعفر و آسیه، ساکن محله‌ی «خیابان» تبریز بودند، خدا به آنها پسری داد که اسمش را گذاشتند «رسول».

    رسول دادخواه. آسیه‌ی مهربان و آرام، رسول را در جلسه‌های روضه امام حسین(علیه السلام) شیر داد و بزرگ کرد. بازی‌های روزگار، او را در راهی انداخت که 52 ساله بود که مجبور شد تبریز را ترک کند و برود تهران.

    با همه بدی‌هایش، یک خوبی بزرگ داشت و آن هم محبت امام حسین(علیه السلام) بود. بالاخره محبت حسین(علیه السلام) او را عاقبت به خیر کرد.

    * تازه با «حاج محمد سنقری» دوست شده بود. گفت برویم نماز؟! حاج محمد با ناراحتی جواب داد: «من خجالت می‌کشم با تو بیایم مسجد. چرا مثل بقیه یک‌جا نمازت را نمی‌خوانی و مدام جایت را عوض می‌کنی؟»

    ـ حاج رسول گفت: «حق با توست. اما خبر نداری، توی این شهر جای گناهی نبوده که من در آن‌جا پا نگذاشته باشم. حالا باید در عوض، توی همه‌جای این مسجدها، نماز بخوانم تا ان‌شاء‌ا... آن کثافت‌ها را از بین ببرد.»

    * از هر مسجدی که رد می‌شد، اگر در آن باز بود، می‌رفت داخل و دو رکعت نماز تحیّت می‌خواند. به هر خانه‌ای هم که می‌رفت، اگر می‌شد، اول دو رکعت نماز می‌خواند. می‌گفت: «روز قیامت، همه‌ی این مسجدها و مکان‌ها، شهادت خواهند داد که من در آن‌ها نماز خوانده‌ام.»

    * شب‌های جمعه، فقرا دور مغازه‌اش جمع می‌شدند و او، به همه آن‌ها کمک می‌کرد. همیشه در جیب‌هایش پول می‌گذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند.

    * امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، در جیب‌هایش پول می‌گذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند.

    * امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، ده بیست نفر در حجره‌اش جمع می‌شدند و با او غذا می‌خوردند.

    دو خصوصیت خوب داشت، یکی سخاوت، اهل نماز بودن.

    * «به شما سفارش می‌کنم، به جلسه‌ها و هیأت‌های غریبه، زیاد بروید. در جلسه‌های غیر‌آشناها، نه آنها شما را می‌شناسند، نه شما آنهارا. به همین خاطر، اخلاص و حضور قلب، خیلی بیشتر خواهد بود.»

    * در مسیر راهش، به هر هیأت و جلسه روضه‌ای بر می‌خورد، می‌رفت، چند لحظه‌ای می‌نشست. کمی گریه می‌کرد و بعد به راهش ادامه می‌داد.

    * حاجی! چرا مقید شده‌ای روزهای عید نوروز کربلا باشی؟

    قطره‌های اشک در چشم‌هایش شنا می‌کردند که گفت: «من در طول سال، رویم سیاه می‌شود. به این امید و آرزو، همیشه در انتهای سال به نزد آقا می‌روم تا ان‌شاء‌ا... همه‌ی این روسیاهی‌های سال، پاک شود.»

    * دو سه ساعت مانده بود به افطار. مسجد آذربایجانی‌های بازار تهران پُر بود از روزه‌دارهای ماه خدا. «حاج‌شیخ علی‌اکبر ترک» هر روز تا نزدیکی‌های مغرب می‌رفت منبر. بعد از افطار و نماز، مردم می‌رفتند خانه‌هایشان.

    آن شب، حاج شیخ حدیثی گفت: درباره‌ی قیامت، جهنم و جهنمی‌ها.

    «... ای مردم! در روز قیامت یک انسان‌ها و آدم‌های ظاهرالصلاحی، به جهنم خواهند رفت که باور‌کردنی نیست. بسیاری از آدم‌هایی که پنداشته می‌شود مؤمن و بهشتی باشند، به جهنم افکنده خواهند شد. به همین دلیل خدای سبحان، لطف می‌فرماید و جهنم را از چشم‌های بهشتی‌ها، پنهان و پوشیده می‌دارد تا آبروی این دسته از جهنمی‌ها حفظ شود ...».

    صدایی آشنا، سکوت مجلس را شکست. رسول ترک بود.

    «آقا میرزا! این طوری است که شما می‌گویی، و همه‌ی ما را بخواهند ببرند جهنم، پس آن روز قمر بنی‌هاشملیه السلام) کجاست؟ بلند بلند گریه می‌کرد و می‌گفت: «با وجود شفیعی چون حضرت عباس(علیه السلام) چه‌طور ممکن است شیعه‌ها و گریه‌کن‌های حسین(ع) را ببرند جهنم.» صدای ضجه، در مسجد پیچیده بود. غروب آمد، اما گریه هنوز نرفته بود ... چهار ساعت بعد از مغرب، تازه مجلس کمی آرام شد و شروع کردند به افطاری دادن.

    * پیرمردهای هیأتی قدیمی تهران می‌گویند: «بعد از او، هنوز نظیرش نیامده است. عاشورا و تاسوعاها، خیلی‌ها، فقط برای تماشای دسته‌ی رسول تُرک می‌آمدند بازار، گاهی تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظر می‌مانند تا عزاداری‌های او را تماشا کنند. وقتی از خود بی‌خود می‌شد، ناله می‌کرد:

                       گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست / من گشتم و دیوانه، توکلت علی‌الله

    «حاج‌حسین فرشی» نگاهی به قبر انداخت و گفت: «نمی‌خواهم. این قبر زیر ناودان است. مادرم را این‌جا دفن نمی‌کنم.»

    هرچه کردند و گفتند، راضی نشد. بالاخره قبر دیگری کندند.

    حاج رسول ساکت و آرام ـ مثل همیشه ـ خیره شده بود به قبر. خیلی‌ها فهمیدند حالش عوض شده است. زیر لب مدام می‌گفت: «لا اله الا الله».

    کاری به حرف‌های دیگران نداشت و نگاهش فقط به آن قبر بود. آن روز کسی متوجه این حساسیت نشد. ولی بعد، وقتی جنازه‌ی حاج رسول را در همان قبر گذاشتند، خیلی چیزها معلوم شد.

    * پاییز بود که خانه‌ی حاج رسول از مهمانان پُر و خالی می‌شد. برای عیادتش می‌آمدند. یکی از رفقایش پرسید: «چطوری؟» و او گفت: «الحمدلله .... فقط از خدا می‌خواهم که مرگ را بر من مبارک کند.»

    ـ «چه وقت مرگ مبارک است؟»

    ـ «وقتی قبل از این که حضرت عزرائیل تشریف بیاورند، مولایم حسین(علیه السلام) بر سر بالینم حاضر باشد.»

    * شب جمعه / 15 رجب / 9 دی 1339 تهران در سکوت فرو می‌رفت و خانه‌ی رسول ترک، خلوت و خاموش بود.

    حاج رسول، به حاج اکبر ناظم که کنار بسترش نشسته بود، به لهجه‌ ترکی می‌گفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقایم هستم.»

    یک لحظه صدایش بلند شد. پرشور و اشتیاق می‌گفت: «آقام گلدی، آقام گلدی» «آقایم آمد، آقایم آمد ...»

    و لحظه‌ای بعد، رسول تُرک، در آغوش اربابش بود.

    * خیلی‌ها آن‌طور که باید، به ملاقاتش نرفتند. یک روز به حاج حسین فرشی گفت: من می‌ترسم شماها جنازه‌ی مرا غریبانه و بی سر و صدا تشییع کنید. می‌ترسم خدای نکرده هم‌مرام‌ها و رفقای دوره‌ی قدیم، در پیش خودشان به ارباب من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین(علیه السلام) رفت. حالا ببین جنازه‌اش را چه غریبانه خاک می‌کنند.

    روز تشییع، مردمی که نمی‌دانستند چه کسی از دنیا رفته، مدام می‌پرسیدند کدام مجتهدی فوت کرده‌؟!

    حاج حسین، گریه می‌کرد و می‌گفت: «حاج رسول! ببین اربابت حسین(علیه السلام) عجب تشییعی برای تو به راه انداخته!»

    بعد از تشییع تهران، جنازه را آوردند قم. دور حرم خانم طواف دادند و بردند به قبرستان نو و در همان قبری که چند روز قبل او را خیره کرده بود، به خاک سپردند.

     

    منبع: کتاب رسول تُرک، محمد‌حسن سیف‌ا...ی، انتشارات مسجد جمکران

     



    مشتاق المهدی ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 1:27 صبح
    نظرات دیگران: نظر

     

    رسولِ تُرک

     

    آزاد شده امام حسین علیه السلام

     

     

    سلام بر دوستان عزیز و کلیه محبین اهلبیت(صلوات الله علیهم اجمعین)

    مطالبی که تقدیم می گردد بخشهایی از زندگی و حکایات بجا مانده از عاشق و شیدای اهلبیت (علیهم السلام) حاج رسول دادخواه تبریزی (مشهور به رسول ترک) است که از کتاب گرانسنگ   :::رسول ترک آزاد شده امام حسین (علیه السلام):::   نقل میگردد. التماس دعا.

                نویسنده کتاب آقای محمد حسن سیف اللهی است که توسط انتشارات مسجد مقدس جمکران متشر شده است.

                                                                        ==================

    مقدمه:

    هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

    ثـــبت اســــت بر جریــده عالــم دوام او
    نوشته ای که پیش رو دارید سر گذشت و ماجرای مردی عاشق و شیدا است.مردی که بسیاری از حالتهای شوریدگی هایش همچنان در حافظه و سینه بسیاری از بازاریها و  مردمان قدیم و پا به سن گذاشته تهران باقی و زنده است. مردی که یاد و خاطره اش هنوز از سر زبانهای بسیاری از اهالی محله های اطراف بازار تهران نیفتاده است. در این سال که سال 1379 هجری شمسی است و این نوشتار برای اولین بار به چاپ می رسد هنوز مردها و زن های زیادی را می توان پیدا کرد که همچنان صورت و چهره مردی را در یاد و در ذهن دارند که در روز عاشورا فقط مشاهده حالت و قیافه اوهر بیننده ای را منقلب و محزون و گریان می کرد.

    آن مرد عاشقی بود که بر حسب ظاهر تمرینِ عشق نکرده بود. او عارفی بود که سیر و سلوک نکرده بود. او واصلی بود که ریاضت نکشیده بود. شاید برای بعضی ها باور کردنی نباشد اما او توبه کننده ای بود که به یکباره عاشقی دلسوخته شده بود. او به یکباره عبدی متّقی و پرهیزگار و انسانی مهذب ونمونه و مثالزدنی شده بود، او به یکباره از همه نفسانیات و لذتهای پوچ و بی ثمره دنیا دل بریده و خداپرستی واقعی شده بود و براستی که او یکشبه ره صد ساله پیموده بودو آزاد شده امام حسین (علیه السلام) بود. او نظر شده جگر گوشه زهرای مرضیه (سلام الله علیها) بود. او کشش و جذبه ولایت به جانش افتاده بود....

    ادامه مطلب را در پست پایین با عنوان «ماجرای توبه رسول ترک - قسمت اول»  بخوانید... 



    مشتاق المهدی ::: پنج شنبه 86/10/13::: ساعت 12:14 صبح

     ماجرای توبه رسول - قسمت اول:

    باز هم ماه محرم از راه رسیده بود و تمام محله های تهران همانند محله های همه شهرها و روستاهای شیعه نشین جنب و جوشی خاص پیدا کرده بود.مرد و زن وکوچک و بزرگ و دارا و نادار علاوه بر اینکه خودشان مشکی بر تن کرده بودند در و دیوارهای خانه ها و محله هایشان را نیز با پارچه هایی به رنگ لباس هایشان ، سیاه پوش کرده بودند.

    در آن سال در یکی از این شبهای دهه اول محرم مردی با اُبهت و قوی هیکل به سوی یکی از هیئتهای اطراف بازار تهران در حرکت بود. آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبریز بود تهرانی ها به او رسول ترک می گفتند. رسول ترک آن شب نیز به سوی هیئت و جلسه روضه ای می رفت که مسئولین و بعضی از شرکت کننده های در آن هیئت از آنکه رسول ترک به هیئت و جلسه آنها می آمد بسیار ناراحت و ناخشنود بودند.ادامه مطلب...

    مشتاق المهدی ::: پنج شنبه 86/10/13::: ساعت 12:12 صبح

    ادامه مطلب  ماجرای توبه رسول ترک - قسمت دوم

               .... مسئول هیئت بعد از معذرت خواهی و دلجوییهای فراوان از رسول خواست تا او حتما در شبهای آینده در جلسه های آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهای شب گذشته را فراموش کند.مسئول هیئت نمی خواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر و نظر و رفتارش را بیان بنماید. زمانی که مسئول هیئت می خواست خداحافظی کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول می دانست که مسئول هیئت بدون علت و بیخودی عقیده اش تغییر پیدا نکرده است. او پافشاری و اصرار داشت که علت این تغییر را بداند.

    مشاهده یک خواب رویای عجیب باعث شده بود تا مسئول هیئت از اینکه در شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین (ع) بیرون کرده است به شدت پشیمان و نادم بشود. اما او گمان می کرد نباید همه خوابش را برای رسول تعریف کند.ادامه مطلب...

    مشتاق المهدی ::: پنج شنبه 86/10/13::: ساعت 12:8 صبح


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 40
    کل بازدید :396858

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    حاج رسول ترک - حسین جان  (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)
    مشتاق المهدی
    این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    حاج رسول ترک - حسین جان  (این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست)

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<